وقتی نان رویای کودکان می شود
ونوس بهنود ونوس بهنود

زندگی در میان خرابه های فقر


• چشمهای مریم پشت عینک رنگ و رو رفته و شکسته ای که سه سال است عوض نشده دیگر جلوه ای از زندگی ندارد. چنانچه به گفته مادر این خانواده بعد از فوت شوهرش فرزندانش به دلیل نداری و فقر سو تغذیه گرفته اند و مریم دختر بزرگ خانواده با ضعف بینایی شدید روبرو شده است. ...

شنبه  ۲۹ مرداد ۱٣۹۰ -  ۲۰ اوت ۲۰۱۱


 

 اردبیل - گزارش ونوس بهنود لبخند مینای هشت ساله در آستانه دری که به لرزش بادی از جا کنده می شود و کنار دیواری که از تکه های حلبی، پیتهای نفت، قوطیهای روغن و تکه های چوب ساخته شده گواه آن است که در چهار دیواری نزدیک به ما زندگی از رخنه هایش تنفس می شود.

 مهمان کودکانی شدن که فقط قد و قواره کوچکی دارند کار سختی است. کودکانی که سیلی سرد فقر و بی پناهی زود بزرگشان کرده و وقتی در چشمانشان خیره می شوی تا همدردی کنی دل قرص می خواهد که زیربار این همه بزرگی نشکنی.

مریم ۱٣ ساله، سجاد ۱۲ ساله و مینا ٨ ساله با مادرشان خانواده ای هستند که جای خالی پدر را چند سالی است حس می کنند و رفتن سرپرست خانواده نه تنها دستهای مادر را خالی و تنگ کرده بلکه نگاه بچه ها را غمگین تر و پژمرده تر کرده و بی شک فقر که باشد آرامش و راحتی می شود حسرت. سلامت و شادابی می شود دعا و سفره ای رنگین می شود آرزو. در حالی که به برکت ماه رمضان ضیافتهای پر زرق و برق و سفره های الوان در بیشتر خانه ها گسترده شده است در گوشه ای دیگر مریم، سجاد و مینا سه خواهر و برادر خواب غذایی کامل را شبها تا صبح به سفره خیال می نشینند.



سوتغذیه بلای جان کودکان

نگاه که می کنم چشمهای مریم پشت عینک رنگ و رو رفته و شکسته ای که سه سال است عوض نشده دیگر جلوه ای از زندگی ندارد. چنانچه به گفته مادر این خانوده بعد از فوت شوهرش فرزندانش به دلیل نداری و فقر سو تغذیه گرفته اند و مریم دختر بزرگ خانواده با ضعف بینایی شدید روبرو شده است.

مادر می گوید: با فوت شوهرم برای بچه هایم هم مادر شدم و هم پدر و در حالی که کسی کمک حالم نبود و پدر همسرم برای تصاحب خانه ای که تنها اسم خانه دارد طمع کرده بود فرزندانم را بزرگ می کنم.

از کار کردن در خانه های دیگران می گوید و از اینکه با چند سال دوندگی در دادگاهها اجازه یافته است در خانه ای که متعلق به شوهرش بوده است زندگی کند تا زمانی که بچه ها بزرگ شوند و آنوقت دیگر به درایت خودشان بستگی دارد که چطور گلیمشان را از آب بیرون بکشند.

مادر خجالت می کشد از خورد و خوراکشان بگوید. یخچال از آن رازهایی است که فاش کردنش خوشایند نیست اما مجموعه یک اجاق کوچک و چند تکه ظرف و ظروف می تواند معنی آشپز خانه را در گوشه ای از اتاق به خود بگیرد.

فرزندانتان را ماهانه با ۱۲۵ هزار ریال بزرگ کنید

وی در حالی که تشت را برای شستن ظرفها پر آب می کند از کمک ۵۰ هزار تومانی کمیته امداد سخن می گوید و اینکه کمکهای نهادهای خدماتی و خیران در مواقعی رنگ و بویی به سفره چهار نفره شان می بخشد و گرنه تا آخر ماه به نان و پنیری قناعت می کنند.



او با اشاره به سهم ۱۲۵ هزار ریالی برای هر نفر تاکید می کند که این مبلغ برای هزینه های خانواده چهار نفره بسیار رقم اندکی است و با توجه به هزینه ها و گرانی حتی ۱۰ روز هم کفاف خورد و خوراک بچه ها را نمی کند.

مادر این خانواده با اشاره به سایر کمکهای نهادهای خدماتی یادآور می شود: کمیته امداد در پنج ماه گذشته ۱۰ کیلو برنج داده و دو شیشه روغن.

گوشت از آن کالایی است که به ندرت میهمان سفره این خانواده است و اگر باشد نذری عید قربان که همسایه ها می آورند. به رنگ و روی بچه ها که نگاه می کنیم این حرف مادر نیاز به اثبات ندارد.

مریم همچنان سوتغذیه دارد

دختر بزرگ خانواده سه سال است روزه می گیرد. مادر تاکید دارد بچه ها از سن تکلیف فرایض دینی را انجام دهند. با ما که حرف می زند سفت و سخت چادرش را به دندان گرفته و سر خم کرده به طرح قالی رنگ و رو رفته ای که نخ نما شده است. با خجالت و هراس مبهم حرف می زند.

کارنامه اش پر است از نمره های ۲۰ که آرام و بی سرو صدا نشانمان می دهد. اما مریم دختر بزرگ خانواده همچنان از سوء‌تغذیه رنج می برد و با آن چشمهای ضعیف کلاس خیاطی هم می رود.

می گوید علاقه دارد اما ما می دانیم که در آینده تاریک اش دنبال روزنه ای از خوشبختی است، این در حالی است که چند خیابان آن طرف تر دختران همسن مریم بعد از اتمام کلاس زبانشان سر به سرهم می گذارند و شاد و بی دغدغه خیابانهای بی خبر شهر را تا منزلی که رفاه و راحتی منتظرشان است طی می کنند.

مرگ پدر او را دچار شوک کرده و سو تغذیه تنها بخشی از تنهایی اوست. نگاهم را حس می کند، چادرش را می کشد جلوتر و می گوید دوست دارد درسش را ادامه دهد.



مرد خانه هنوز کوچک است

اما سجاد تنها پسر خانواده نیز تلاش می کند احترام و متانت مردهای بزرگ را داشته باشد. مثل خواهرهایش کم حرف است و مثل آنها سر به زیر و وقتی به او گفته می شود مرد خانه است، خنده اش می گیرد. این خنده محصول تفکیک دو حس بزرگی و ترس است.

سجاد پیش از آن که وقتش رسیده باشد و بسیار پیش از آن که وقتش رسیده باشد، مرد خانه شده است. بازی در کوچه برای او ممنوع است. مادر نمی گذارد بچه ها در کوچه ها بزرگ شوند.

همبازیهای سجاد دو خواهرش است که قرار است مرد آنها باشد و نگاه مادر چقدر امیدوارانه که روزی زیر سایه مرد خانه، خودش و دو دخترش زندگی خواهند کرد.

سجاد اما در یک طرف دغدغه بازی دارد و در طرفی دیگر دغدغه مرد خانه شدن.

استعدادهایی که در نطفه خفه می شوند

در تمام مدت گفتگو حواس سجاد به خواهر کوچکتر است. مینا کلاس اول را تمام کرده کارنامه اش می گوید وضعیت درسی خیلی خوبی دارد و نشان از استعدادی که در بین کمبودها و نداریها سخت پرورش و شکوفا می شود. لبخند شیرین دخترک این تمام درد را برای لحظه ای می شکند و امید را و فردا را در روح و جان خانه می دمد.



مینا با ادا و اطوار و شیرین زبانی و خودخواهی و نق زدنهای دخترکان همسن و سال خود بیگانه است. ساده و بی تکلف لبخندت را پاسخ می دهد و نگاهش را به مانند خواهرش به طرح قالی می دوزد.

آرزویی ندارد و من از این جهت احساس خرسندی می کنم، هنوز زود است آرزویی داشته باشد که دست نیافتن به آن او را نیز به ماندد مادر و خواهر بزرگتراش از رنگ و رو بیندازد.

خانه بی دیوار امن نیست

پاسخ انتظار مادر برای تنفسی آرام در پشت چهار دیواری خانه از هیچ سویی نمی رسد. حصار حلبی حیاط برای تبدیل شده به آجر و دیواری امن با جیب خالی سازگاری ندارد. شبها حتی صدای باد بچه ها را می ترساند و مادر بیش از همه نگران دختر هاست.

مادر از بی پناهیهایش می گوید و از تلاشش برای حفظ انسجام خانواده. می گوید سرپرست خانواده ام اما با این شرایط تنها می‌توانم این زندگی بخور و نمیر را برای بچه هایم آماده کنم.

مادر از دردهایش می گوید، اما می دانیم که هزاران درد ناگفته دارد که شرم و حیا و عزت نفس مانع از گفتن همه آنهاست. مادر از روزهایی می گوید که برای درمان بیماری ناگهانی دست به دامان این و آن شده، اما هیچ... و باز به امید فردایی بهتر رو به آسمان دعا کرده است.

از انتشار این گزارش ترسی عجیب که بی شک ترس آبرو است دارد و برای چندمین بار تاکید می کند که اسم و فامیلی او نوشته نشود اما از این که درخواست کمک می دهیم امیدی در دلش زنده می شود.

وداع ما با بچه ها به همان صمیمیتی است که سلام داده اند. در این سوی شهر در جایی مانند شهرک سینا زندگی به کودکان فقر درس اخلاق می دهد. انگار نداری این کودکان را با معرفت تر و بامرامتر کرده است.

بدرقه راه ما نگاه معصومانه مینا است با علامت سوالی در ذهن که تنها از خود می پرسد: "آیا سهم کوچک او از زندگی این است"؟
…………………


August 22nd, 2011


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
بیانات، پیامها و گزارشها